بی تو مهتاب شبی را همگان میدانند همگان شعر دو چشمان تو را میخوانند تو که از کوچه غمگین دلم میگذری تو که از راز دلم با خبری تو چرا رسم وفایت گم شد برق چشمان سیاهت گم شد با توام ای مه مهتاب شبان با تو ای زلف پریشان جهان بی تو صد خاطره ام گریان است بی تو اشکم شاعر باران است بی تو دیگر نفسم بند امد بی تو جوی دل من خشکیده ست بی تو مهتاب نهان است ز ابر ابر غم باریده ست با تو گفتم با شرم با تو گفتم از دل با تو از قصه عشقم گفتم و تو در اوج سکوت با نگاهی پر تردید و خمود گفتی از عشق حذر کن نفسم بند امد بی تو مهتاب شبی را باز هم میخوانم...
نظرات شما عزیزان:
|